کد خبر 12642
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۸۹ - ۰۹:۳۲

يک مرد جوان 35-30 ساله بود. جلوي من ايستاده بود و من از او فقط لبه‎هاي باراني خاکستري‎اش را يادم هست و کفش‎هايش که خيس بود و شايد مثل کفش‎هاي من تويش هم آب رفته بود.

نويسنده وبلاگ "اين روزها" در جديدترين مطلب خود به خاطره اي از خود در يک روز سرد پاييزي اشاره کرد و نوشت: يک روز سرد اواخر پاييز بود. اولين برف، از ظهر شروع به باريدن کرده بود. خيابان‎ها گل و شل شده بود و ترافيک وحشتناک بود. جنون زودتر رسيدن به خانه در روان همه ريشه دوانده بود. بعد از ظهر بود و مدارس و اداره‎ها همه با هم آدم‎هايشان را تف کرده بودند توي خيابان‎ها و ميدان‎ها. ميدان وليعصر زير شلوغي و مه و سرما گم شده بود. ايستگاه خطي‎هاي تجريش چند کوچه بالاتر از ميدان بود، اما صف آدم‎هاي منتظر تاکسي خطي تا ميدان رسيده بود. آدم‎ها توي باراني‎ها و کاپشن‎هايشان فرو رفته بودند و سعي مي‎کردند هر ميلي‎متر خالي بين خودشان تا نفر جلويي را سريع پر کنند. هر يک ربع يا 20 دقيقه يک بار يک تاکسي مي‎آمد و صف اندکي (اندازه پنج نفر آدم مچاله شده) جلو مي‎رفت.
من يک دختر دبيرستاني 15-16 ساله بودم. با روپوش خاکستري و مقنعه و کتاني‎هايي که تويش آب رفته بود و پاهاي لاغري که مي‎لرزيد. آن قدر پول نداشتم که دربست بگيرم. حتي شايد اگر راننده تاکسي کرايه را صد تومان هم بيشتر مي‎کرد ديگر پول تاکسي سوار شدن نداشتم. دير شده بود. ساعت از 5 گذشته بود؛ يعني دو ساعت بود که مدرسه تعطيل شده بود و من هنوز ميدان وليعصر بودم. موبايل هم در کار نبود که به مادرم زنگ بزنم و بگويم که گير کرده‎ام. تلفن‎هاي عمومي صف داشت و من حاضر نبودم ريسک کنم و جايم در صف تاکسي را از دست بدهم. سردم بود، اما بيشتر نگران بودم. نگران نگراني مادرم. نگاهم گير کرده بود روي پيچ کوچه فرعي، که کي يک تاکسي ديگر مي‎آيد. تاکسي‎ها اما مي‎رفتند و توي درياي ترافيک پيش رو گير مي‎کردند و معلوم نبود دوباره کي برمي‎گردند.
او يک مرد جوان 35-30 ساله بود. جلوي من ايستاده بود و من از او فقط لبه‎هاي باراني خاکستري‎اش را يادم هست و کفش‎هايش که خيس بود و شايد مثل کفش‎هاي من تويش هم آب رفته بود. ماشين‎ها مي‎آمدند و پر مي‎شدند و مي‎رفتند و دوباره نگاه ما به کوچه خالي مي‎ماند. جلوي من 5 نفر ايستاده بودند. حساب کردم، ديدم يعني يک تاکسي(آن موقع‎ها هنوز جلو دو نفر سوار مي‎شدند). يعني براي من در تاکسي‎اي که مي‎آمد جا نبود. يعني 20 دقيقه تا تاکسي بعدي و 20 دقيقه تا تاکسي بعدتر. يعني 40 دقيــــــــقه. يعني 40 دقيقه سرماي بيشتر، 40 دقيقه تيک‎تيک دندان‎ها، 40 دقيقه نگراني من، 40 دقيقه نگراني مادرم، 40 دقيقه...! گريه‎ام گرفته بود. سردم بود. خسته بودم. بچه بودم. بعد... تاکسي آمد. نفر اول سوار شد. دومي و سومي جلو نشستند. چهارمي نشست. پنجمي آن مرد جوان بود. در را گرفت. باز کرد. مکث کرد. پا به پا شد. برگشت. گفت «تو برو.»
من حتي سرم را بالا نکردم. گفتم «ممنونم.» و نشستم. مرد، در را بست. شک ندارم که تاکسي را تا وقتي که توي درياي ترافيک و دود و برف گم شد، دنبال کرد. من تن سپردم به گرماي صندلي و بغضم را فرو دادم.
حالا... هر بار که توي ترافيک مي‎مانم، هر وقت آب مي‎رود توي کفشم، هر موقع که سردم است، وقتي کسي نگرانم است، موقعي که تاکسي گيرم نمي آيد... من ياد او مي‎افتم. اين جور وقت‎ها برايش دعا مي‎کنم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس